روز بيست و چهارم از پاييز.
سال يك هزار و سي صد و پنجاه و پنج از هجرت.
در فراسوي حصار هاي تهران قديم به دنيا آمدم.
در نخستين گام ها از جاده ي قديم شميران.
در بيمارستاني كه نام مدفني بر خود داشت.
و در سايه سار چنار ها
پاييز چه زيبا بود.
مادرم
مهر است و ماه،
نگران ابدي
بر سرنوشت من.
كه در ايواني از آفتاب و باد
مرا از سياهي سكوت گرفت
و به باغستان ها برد
به تماشاي آشتي كنان خاك و زندگي
-يادش بخير-
با مردم اما
بيگانه ماندم.
و تنهايي
تجربه اي است غم انگيز
به رنگ خاكستر
در ميانه ي آتش و باد.
چيز هايي هست كه دوست شان مي دارم
و چيز هايي را نه،
از ميان داستان ها پلنگ و ماه را دوست مي دارم
و از پرندگان
كلاغ را
براي خاطر حضور دائم و سياه اش
كه خبر از چيزي مي دهد.
وسكوت را
به وقت فرياد
هيچ دوست نمي دارم.
و مثل سگ زيستن را.
روز بيست و چهارم از پاييز
بي هنگام،
به زندگي فراخوانده شدم
به حضوري بي سر انجام و
رنجي بي حاصل.
و تنهايي
تجربه اي است غم انگيز
به رنگ خاكستر
در ميانه ي آتش و باد.
آغاز كلاغ كجاست. كدام لانه فراز كدام درخت كدام باغ كدام ده كدام سال.
ð
پاييز به كسالت و سردي از نيمه گذشته است و بر آسمان گرفته پرده اي سياه مي جنبد.
پايان ما كجاست.
شهرام غلامي
۱ نظر:
ناشناس
گفت...
كاش آغاز خودم را ميدانستم تا اينقدر سردر گريبان خود فرو نميبردم شايد آنگاه غربت كلاغ را مي فهميدم شايد از او هم يادي ميكردم.ولي او حتماً مرا هر روز از بالا ميبيند و شرمندگي مرا چرا كه ميخواهم در فراموشي خاموش بمانم وتنها بيانديشم كه آغاز من كجاست واين راه بي امتياز پاداش چه بوده است. كاش مرا لايق اين پاداش نمي ديدند
۱ نظر:
كاش آغاز خودم را ميدانستم تا اينقدر سردر گريبان خود فرو نميبردم شايد آنگاه غربت كلاغ را مي فهميدم شايد از او هم يادي ميكردم.ولي او حتماً مرا هر روز از بالا ميبيند و شرمندگي مرا چرا كه ميخواهم در فراموشي خاموش بمانم وتنها بيانديشم كه آغاز من كجاست واين راه بي امتياز پاداش چه بوده است. كاش مرا لايق اين پاداش نمي ديدند
ارسال یک نظر