۱۳۸۸/۱۰/۲۲

ميان كلاف سر در گم تاريكي...



ميان كلاف سر در گم ِ تاريكي
تاريخ
پيرانه سر
به ريش خند ايستاده بود.
ترازويي در دست.

و كسي از دور پيش مي آمد.
متكبرانه
كه دنباله ي قبايش
بر زمين جاروب مي كشيد.
و با خود مي انديشيد:
"مگر نه آن كه ميراث خواران و وظيفه داران
سر انجام
نام مرا در صف نيكان جاي خواهند داد."

و تاريخ
پيرانه سر
به ريش خند ايستاده بود.
ترازويي در دست.


شهرام غلامي

۸ نظر:

ناشناس گفت...

و تاريخ
پيرانه سر
به ريش خند ايستاده بود.
ترازويي در دست

ممنون

ناشناس گفت...

خرده های شکسته ام را روی هم چیده ام که فقط باشم.


می دانم! تکه های خالی بدجور به ذوق خودم هم می زند.گم شده اند آنها...

آهسته راه می روم ،آهسته حرف می زنم،آهسته نفس می کشم که تکه ای از این میان نلغزد و فرو نریزم

فقط چیده شده ام... به نگاهی متلاشی می شوم باز ...

ناشناس گفت...

شده ام مثل برگهای پاییز کودکی خواهرم

...

هیچ کس یادش نمی رود وقت گذشتن از من

روحم را خرد کند و از صدایش لذت ببرد...

م.پارسا گفت...

و تاريخ سر در گم بود ميان هزار توي كلاف تاريكي.
و وزنه تاريكي به شاغول ترازو ريش خند مي زد.
وظيفه داران با قلمويي از پر كلاغ سپيده را نوازش مي كردند.
و تاريخ سر در گم بود...

ناشناس گفت...

معنای آدم

زندگی یعنی چه؟یعنی آرزو کم داشتن
چون قناعت پیشگان روح مکرم داشتن

دیو از دل راندن نقش سلیمانی زدن
بر نگین خاتم خود اسم اعظم داشتن

کنج درویشی گرفتن بی نیاز از مردمان
وندر آن اسباب دولت را فراهم داشتن

جامه زیبا بر اندام شرف آراستن
غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن!

قطره اشکی به شب های عبادت ریختن
بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن

نیم شب ها گردشی مستانه در باغ نیاز
پاکی عیسی گزیدن عطر مریم داشتن

با صفای دل ستردن اشک بی تاب یتیم
در مقام کعبه چشمی هم به زمزم داشتن

تا بر آید عطر مستی از دل جام نشاط
در گلاب شادمانی شربت غم داشتن!

مهترا!رمز بزرگی در بشر دانی که چیست؟
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن!

Unknown گفت...

مثل همیشه رسا، پرمفهوم و زیبا؛ مثل همیشه

ناشناس گفت...

سلام خوبی گاهی وقتها میام و فعالیتهای هنریت و میبینم مصاحبه ات را نیز گوش دادم همچین گفتی تهران قدیم فکر کردم سن بنان را داری ولی تنهایی تو قبول دارم من هم بلاگی دارم تنوعی و در هر موردی که دلتنگ بشم مینیویسم. راستی از پی پی چه خبر قربانت(( شمه))

ashi گفت...

آن دژخيم
كه آنچنان متكبرانه پيش مي آمد
خود نيز باور نداشت كه در صف نيكنامان جاي خواهد داشت
اما غره بود به فريب خداي شدن
خود را خداي پنداشت كه اينگونه حكم داد
دست و سر و زبان بريدن ها را
اما همان گاه كه حكم مي داد
و احساس خدايي مي كرد
مي دانست كه خداي نيكي نيست
آري او اهريمن بود و اينرا خود نيز ميدانست