به نا گاهان زنجير لحظه ها از هم گسست.
غوغا فرو شد.
سكوتي سهم، جهان را انباشت.
نگاه در نگاه خشكيد.
نفس حبس.
و بر جهان ميخ كوب شده
بادي سخت سرد گذشت.
ð
خاموش و سنگ
همه چيز در انتظاري سياه فرو بود
كه صدايي خُرد
به نجوا
تمامت بهت را در هم شكست:
"او مُرد"
"او
مُرد"
ð
پرده اي بر پنجره اي رقصيد.
نغمه اي
بريده بريده
برخاست.
شهرام غلامي
۲ نظر:
شهرام جان
بسيار زيبا بود
ممنون
سلام
آقا دلمون براي نوشته هات تنگ شد
شعر بزار
ممنون
ارسال یک نظر