ديري
در آيينه درنگريست.
تهوع
در جانش تنوره كشيد.
نكبت ِ سال ها سال لَه لَه زدن را
قي كرد.
دورا دور
سگي به ماه لاييد و خاموش ايستاد.
سكوت
بخشي از ادراك را بلعيد.
سبك شده بوده و بي گانه.
به خالي ِ اطراف نگريست:
همه.
هيچ.
شانه هايش را بالا انداخت.
دست ها را در پشت به هم گرفت.
برگشت.
رفت.
شهرام غلامي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر