روز بيست و چهارم از پاييز.
سال يك هزار و سي صد و پنجاه و پنج از هجرت.
در فراسوي حصار هاي تهران قديم به دنيا آمدم.
در نخستين گام ها از جاده ي قديم شميران.
در بيمارستاني كه نام مدفني بر خود داشت.
و در سايه سار چنار ها
پاييز چه زيبا بود.
مادرم
مهر است و ماه،
نگران ابدي
بر سرنوشت من.
كه در ايواني از آفتاب و باد
مرا از سياهي سكوت گرفت
و به باغستان ها برد
به تماشاي آشتي كنان خاك و زندگي
-يادش بخير-
با مردم اما
بيگانه ماندم.
و تنهايي
تجربه اي است غم انگيز
به رنگ خاكستر
در ميانه ي آتش و باد.
چيز هايي هست كه دوست شان مي دارم
و چيز هايي را نه،
از ميان داستان ها پلنگ و ماه را دوست مي دارم
و از پرندگان
كلاغ را
براي خاطر حضور دائم و سياه اش
كه خبر از چيزي مي دهد.
وسكوت را
به وقت فرياد
هيچ دوست نمي دارم.
و مثل سگ زيستن را.
روز بيست و چهارم از پاييز
بي هنگام،
به زندگي فراخوانده شدم
به حضوري بي سر انجام و
رنجي بي حاصل.
و تنهايي
تجربه اي است غم انگيز
به رنگ خاكستر
در ميانه ي آتش و باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر