۱۳۸۹/۷/۲۷
فردا كه نيستي
فردا كه نيستي
دلم برايت تنگ شده است.
تو مي روي.
پاييز نخواهد رفت.
غم و تاريكي در زيبايي هم مي نگرند.
تنهايي آرام و سرد مي وزد
و همه چيز انگار از هم دور مي شوند.
در اطراف
برگ هاي سوخته هنوز دود مي كنند.
زير ديوار
كلاغ ها چشم سگي نيمه جان را در مي آورند
و در افق
دستمالي خون آلود
مچاله شده
بر خاك ماليده مي شود.
نه
تو مي روي.
اين پاييز نخواهد رفت
و روز هاي فاصله
عاطل و سر در گم
در سكوت خواهند ماند.
شهرام غلامي
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
مشغول پی بردن به افکار جمعی
به فداره های گیوتین مغزم را هدیه دادم
«شبح های جنگل باز گویید به من محبوبم سرگردان به کجاست؟»
با ترجمه ی بیلیتیس آمده ام
شاعر هفتصد سال پیش از میلاد..
ارسال یک نظر